استراق سمع با چاشنی عینی


عصر یک دوشنبه ی تابستانی ….

داشتم آروم می رفتم که مرد میانسالی بلند بلند زمزمه می کرد که   :

نگاه کن که نریزد دهی چو باده به دستم ..... فدای چشم تو ساقی به هوش باش که مستم
نه شیخ میدهدم توبه نه پیر مغان می ......... ز بس که توبه نمودم ز بس که توبه شکستم
و درست در همین لحظه بود که نفهمیدم صدایی سردو غمگین،اما نرم و لطیف از کجا بلند شد و گفت:
-
چیه حاجی؟تو هم مثل من رانده از یار و دیاری؟

این طرف،اون طرف با نگاهی جستجوگر دنبال صدا گشت؛که در حاشیه ی دیوار،پشت دکه ی نگهبان و روی یک نیمکت دختری زیبا و جوون و شیک پوش با لباسهایی که نشون میداد از خانواده ی ثروتمندیه،دید…دروغ نگم،یکه خوردم و شاید هم چند ثانیه ای خشکم زد که دختر جوان رو به مرد ادامه داد:
-
چی شده حاجی؟به من نمیبینی که با آدم ها هم صحبت بشم؟
از دور نگاه میکردم که مرد روی نیمکت نشست و گفت:
-
چرا،چه طور نمیبینم،برعکس دنبال یک هم صحبت میگشتم،مخصوصآ صحبتی که حضورش بهشت هم باشه!! 

بیدرنگ گفت:
-
اما من…نگاه کن حضورم جهنمنه!!! 

و بعد یه لوله ی باریک شیشه ای که رو سرش حقه ی گردی هم چسبیده بود،نشون داد که فهمیدم منظورش این بود که شیشه میکشیده!لحظه ای سکوت بینشون حاکم شد و بعد دختر جوون رو به مرد کرد و گفت:
-
چرا نمیگی این چیه؟چرا نمیگی حیف تو نیست این چه کاریه میکنی و … 

مرد با لحنی غمگینانه،دستی بر روی شونه ی اون گذاشت و با نگاهی تیز بهش گفت:
-
چون من یقین دارم که تو خودت بهتر از من میدونی که داری چی کار میکنی!! چون تجربت از من بیشتره..خیلی بهتر از من سود و زیان این عمل رو میدونی!!!خوب…حالا ول کن این حرفارو..چه جوری دودشو در میاری؟کو یکی دو پکی بده ببینیم چیه؟!! 

دختر نگاه عمیقی در عین حال شرمندگی کرد و گفت:
-
متاسفم حاجی،دو صوت داشتم تموم شده!!!مرد گفت:
-
همیشه همینطور بوده…اگه کنار ساحل قدم بگذارم،دریا آبش خشک میشه !! 

دختر گفت:
-
قول میدم چهارشنبه میام همینجا،امیدوارم ببینمت

و گذشت…!

+پ.ن.

چند وقتیه در جدال با خودم بلند شدم،حسابی سر در گمم! 

++ آشفته نوشت 

دیدی یه زخمی داری اینقدر باهاش ور میری که همیشه تازه میمونه و هیچ وقت خوب نمی شه؟!!! آخرشم جای زخمش رو تنت باقی می مونه! 

الان همون حالت رو دارم، اینقدر با این زخم دلم ور میرم و سرشو باز می کنم که می دونم آخر جاش رو دلم میمونه! خب یکی نیست بگه مگه مرض داری هی میری سراغش!!! بتمرگ سره جات!!

زخم چرکین قلبم...


هنوزم در پس یاد خاطره زخم چرکین تازیانه ی سکوت زنده میشود و هراسی مبهم به چنگهایش روح مرا میخراشد.به دروغین وعده ای از بی کسی بهشتی ساختم.خود را فریفتم و به دستهای خویش مسیحای کودک درونم را به صلیب بی گناهی میخکوب کردم.او ضجه میزد و من به غمگینانه لبخندی او را وداع گفتم.لبخند من در پس پایان داستان،خود اعتراف به گریه ای بیش نبود.کودکی من به لبخندی آکنده از اندوه وعده ای محال به خواب رفت.کودکی من به فاصله چند دقیقه غفلت در گهواره ی بی کسی به لالایی تنها مادر خود،سکوت،آرمید و هرگز بیدار نشد... 

+پ.ن.  

ندارد 

++هواشناسی 

اسمان مه آلود است،مه تا دامنه کوه پایین آمده... سطح جاده لغزنده است، برای طی مسیر در دلم با زنجیر چرخ حرکت کنید!

برای دخترم...


سلام عزیز دلم...

سلام قربون شکل ماهت...

سلام فدای چشمای قشنگت...

چقدر دلم برات تنگه! و بی تاب لحظه ی دیدنتم.

مامانی از راه دور این نامه رو برات می نویسه! دختر گلم، اونجا که هستی مراقب خودت باش... حسابی بخند و شاد باش و طعم خوش زندگی رو بچش! هرچند از ما دوری ولی تا اونجا که میشه از لحظاتت خوب استفاده کن که تا چند سال دیگه باید بیای اینجا...

زندگی خوبه، ولی سخت! وقتی بیای اینجا اون دو تا بال ابریشمی تو ازت می گیرن و بهت دو تا پا می دن!

می دونی عسلم، مامانی ازت توقع های زیادی داره! آخه تو دخترشی... دوست داره وقتی بزرگ شدی هر جا ازت به نیکی یاد شد با افتخار سرش بلند کنه و تو دلش بگه این دختر منه!

دخترم، زندگی پیچ و تاب هایی کوچیک و بزرگ داره! برای داشتن یه زندگی خوب باید یه ورزشکار خوب باشی تا بدون اینکه تن ظریفت به دیواره های اون بخوره ازش رد بشی...

زندگی مثل یه جعبه تقسیم پر از سیم هم قلمداد می شه، برای دونستن مسیر درست باید یه مهندس خبره هم باشی

دخترم باید بدونی که زندگی یک سفر طولانی هم هست و هر بخش از اون یک سفر کوتاه اما در نوع خود کامل . از یک نویسنده ناشناس می خوندم که زندگی را این گونه تفسیر کرده بود که چه سخت است رفتن و چه سخت تر از آن است که پاهایت زخمی و کوله ات پر از مشکلات باشد ولی سخت تر از آن این است که ندانی به کجا می روی .

 کتاب آلیس در سرزمین عجایب رو که برات میخوندم یادت هست ؟ آلیس وقتی در سرزمین عجایب گم شد تقاضای کمک کرد و گربه بهش گفت به کجا می خوای بری ، آلیس گفت نمی دونم ، گربه گفت پس فرقی نمی کنه به کجا بری . پس دقت کن به کجا میخوای بری، با کدوم پا می ری و به کدوم سو می ری چون مسافری در شهری غریب بدون داشتن نقشه گم می شه.شیرین ترینم بدون که هیچ ثروتی در تپه های قدیمی پیدا نمیشه، ثروت در یک قدمی ماست خوشبختی در نزدیکی ماست ، فقط باید چشم باز کنی و ببینی .

تا اونجا که می دونم واقعیت مثل هوا می مونه اون رو نمیشه تغییر داد پس بجای صرف انرژی برای مبارزه با واقعیتها باید اونها را بپذیری و به زندگی ات ادامه بدی
اینو باید بدونی دخترم زمانی که مشکلات بروز می کنن، اتفاقات غیر منتظره رخ می دن ، وقتی در جاده ای هستی که همه چیز سربالایی به نظر می رسه ، وقتی می خوای بخندی و آه می کشی ، وقتی غم و عصه ها زیاد میشه و می خواد تو را به زیر بکشه چه می کنی؟ فریاد می زنی؟، رها می کنی و می ری پی سرنوشت؟ ، واقعا چیکار می کنی؟ اگر لازم بود یه کم بیاسای و استراحت کن ولی تسلیم نشو چون زندگی پر از فراز و نشیب های فراوون میشه و این موضوعی ه که گهگاهی اتفاق می افته ، قبل از هرچیز و هر انتخاب کمی استراحت کن تا بتونی در حین عبور از صخره های زندگی با فکر عمل کنی تا به واهه های پر از آب و خوشبختی برسی .

دخترم... بدون که هرچی که لازم بود بشنوم به من بگو... و گوشی باش برای شنیدن هر چیزی که لازمه بشنوی...

و در آخر همه وجودم، امیدم، زندگیم بدون که ما همیشه مثل کوه پشت سرتیم و مثل ابر سایه ای بر سرت که آفتاب تند زندگی صورت زیبات رو آزار نده... آسمون دلت صاف و آفتابی، زندگی برات سراسر خنده و شادی...

+پ.ن. بی ریط

- اگه تونستین نامه چارلی چاپلین به دخترش رو بخونین. خیلی قشنگه. این لینکشه

- دلم برای تمام نداشته هام تنگه!

++هواشناسی

آسمان زندگی صاف است و زیبا... نسیمی خنک میوزد از مرکز به سمت شمال! و خنک می کند این دل شوریده رو...

اشتباه


آندره موروا، نویسندۀ فرانسوی میگه: فقط برای کسانی میتوان بی‌ دغدغهٔ خیال، به ‌اشتباه خود اعتراف کرد که قابلیت پذیرش توانائی ما را نیز داشته باشند 

 

 نقطه، سر خط....

سرفه های روح


روح  من گاهی سرفه اش می گیرد...همانگونه که سرماخوردگی جسم،سرفه و عطسه را به همراه دارد.

گاهی اوقات ویروس هایی فکری،اوضاع روح را نیز به هم می ریزد...درسته که روان ما در مغز ماست اما روح ما نیز از ناسالمی و بدکاری روان مان غمگین می شود،بیمار می شود،عطسه می کند،سرفه اش می گیرد...

خلاصه اینکه روح من هم بیمار می شود.بخصوص وقتی که آدم های ناجور!!!را مبیند...البته ناجور از نظر قیافه و ظاهر که نه!...ناجور از نظر فکری!

بعضی ها انگار خدا خلق شون کرده برای آزار آدمیان!کارهایی می کنند یا افکاری دارند که مرتب انرژی منفی به دیگران منتقل می کند...انگار ناف آنها را با دافعه ساخته اند...

بعضی های دیگر مرتب دروغ میگویند...بعضی های این بعضی ها چیزهایی می گویند که خودشان هم به آن چیز ها اعتقادی ندارند...مثلا تعریف کسی را می کنند هرچند که اصلا قبولش ندارند فقط برای کسب منافع شخصی،آسمان و ریسمان را به هم می بافند.

بعضی ها انگار از آسمون هفتم افتاده اند پایین!...افاده ها طبق طبق!

بعضی ها اینقدر ریقو اند(البته از نظر روحی)که اگه دماغ شون رو بگیری جون شون در می ره!

بعضی ها اینقدر بی خیال اند که کفر آدمها رو در میارن!

بعضی ها اینقدر حرف های دری وری می زنند که انگار جد اندر جدشون روزنامه منتشر می کرده!

بعضی ها ...

بعضی ها...

خلاصه اینکه در میان این بعضی ها،روح من مرتب دچار سرماخوردگی می شه و هی سرفه می کنه...البته من هم سعی می کنم با علوم ضاله!روان شناسی یه جورایی این سرفه ها رو درمان کنم... که بلکه دوباره روح من سبک بالانه و در دنیای خودش همیشه شاداب باقی بمونه... 

 

به قول سهراب:

روح من در جهت تازه ی اشیا جاری است.

روح من کم سال است.

روح من گاهی از شوق، سرفه اش میگیرد.

روح من بیکار است:

قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.

روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد. 

 

++پ.ن

ترجیح دادم در مقابل بحثی که تو کامنتهای پست قبلی به وجود اومد سکوت کنم!

تاسف خودم به حال خودم که هنوز در دنیایی زندگی می کنم که اینقدر دید منفی وجود داره، اینقدر افکار منفی حکمفرما شده،تاسف خودم از اینکه هنوز به خودمون میگیم نر و ماده... از اینکه هنوز به جنس پاک و ظریف و مقدس زن می گیم ضعیفه... از اینکه عشق های پاک و حقیقت های زیبا رو دروغ می بینیم... کاش به دنیا از زاویه دیگه نگاه می کردیم!!!

- حالم خوش نیست... هواشناسی نداریم! سنسورهای مغزم کار نمی کنن!