-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 شهریورماه سال 1392 23:23
چترم را می خواهم....! اینجا در این گرمای تابستان.....!! هوای دلم سخت ابریست.....!!! چترم را .....امید بان دلم را پس بده......!!!! آنچه را دست باد با آخرین طوفانش به یغما برد......!!!!! که من بی امان زیر رگباری از باران می لرزم.....!!!!!!
-
روزی که
جمعه 1 شهریورماه سال 1392 23:13
روزی ما هر دو ، کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد... و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت روزی که هر لب ترانه ایست تا کمترین سرود بوسه باشد... روزی که آهنگ هر حرف زندگی ست تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم... روزی که ما برای کبوترهایمان دانه بریزیم... و من آن روز را انتظار می کشم، حتی اگر روزی که دیگر نباشم......
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1392 08:23
تقدیم به تو که وقتی زبان می گشایی، رگ های فروبسته ی هزار پرسش بی امانم را پاسخ می گویی... و هجوم بی امان نفس هایت، دفتر پر برگ ندانسته های اندیشه ام را صفحه به صفحه بر باد می دهد. ای آشنا! با من سخن بگو..
-
بازی... بازی... بازی...
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1391 08:50
دعوت شدم ( اووونم مخصوص ) به این بازی... جالبه، به شما هم پیشنهاد میدم شرکت کنین! اگه ماهی از سال بودم: مرداد اگه یک روز هفته بودم: سه شنبه اگه یک عدد بودم: هفت اگه جهت بودم: غرب اگه همراه بودم: همیشه و همه جا دوش به دوش اگه نوشیدنی بودم: یخ در بهشت پرتغالی اگه گناه بودم: هم آغوشی اگه درخت بودم: پیچک اگه گل بودم: لاله...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1390 09:31
گشتم... نبود!!! نگرد.... نیست!!!
-
گلایه...
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 11:07
می دونین... بعضی وقتا از ساده گی بیش از حد خودم حرص می خورم... اینکه آدمای اطراف مو شبیه خودم می بینم و اصلا شک نمی کنم که همین آدم پس فردا برام مشکل ساز می شن... گاهی یادم میره اینجا ایرانه و هنوز مردم ما و افکارشون ( و با عرض پوزش بیشتر آقایون ما ) توو عهد دقیانوس باقی موندن! هنوز زن رو کنیز خونه می دونن و نمی تونن...
-
سوز آسمانی
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 09:31
می دونی بعضی وقتا نمیشه بعضی چیزارو توو کلمات آورد و گفتشون... وقتی هم که تمام تلاشتو می کنی که یه جوری به زبون بیاریشون گنـــــــد میزنی به اوضاع... الان من توو همین وضعیتم دقیقا... چند وقته نمی دونم چرا هر چی می گم برعکس برداشت می شه! شاید واقعا بد می گم! نمی دونم... حالا اگه این اتفاق برای عزیزترین آدم زندگیت پیش...
-
جواهر
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 14:05
سلام خوبین؟ من خوبم! زندگی خوب است... گه گاه این دل سرخوش می شود و رقص میخواهد از نوع بلخی بابت این تاخیر و بیخبری عذر... خوشی زیادی زده بود زیر دلم و یکمی هم حس نوشتن نداشتم... قول میدم دیگه سر وقت بیام! امروز داشتم تو یکی از سایت های طلافروشی نگاه میکردم و چشمام اندازه دو تا پرتقال از تعجب باز مونده بود... سرویس های...
-
خدا را کجا یافتی مسافر؟
پنجشنبه 30 دیماه سال 1389 11:11
کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد . رفت که دنبال خدا بگردد و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت . نهالی رنجور و کوچک کنار راهایستاده بود، مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جادهبودن و نرفتن... درخت زیرلب گفت : ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رهاورد برگردی . کاش...
-
ع - ش - ق
شنبه 25 دیماه سال 1389 10:52
شروع سختی داشت اینکه عشق چیست و مرز آن با عادت کجاست. اینکه کفتر هواکردن و تمبر جمع کردن عشق است یا اعتیاد؟ اینکه عشق خر است یا خود خر یک عشق است؟اینکه عشق همان است که در پستوی خانه نهان باید کرد؟ یا عشق را باید آورد در پستوی خانه و نهانی کارش را تمام کرد؟ اینکه عشق همان علاقه یک مشت پاپتی ِ محتاج به نان شب به سلطان...
-
کنکاش ذهنی...
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 14:31
چند روزه دارم به حرف یکی از دوستام فکر میکنم... بهم گفت تو با رفتارت برای آدمها نقاب درست میکنی! کاری میکنی که خود واقعیشونو بهت نشون ندن... و به سادگی در قالبی برن که منطبق با توقعات توئه و نقش کسی رو بازی کنن که میدونن برات قابل احترام خواهد بود... گفت در اولین برخورد ارزشها و ضد ارزشهات کاملا مشخصه و در واقع دیگران...
-
ّّّFlashback
دوشنبه 29 آذرماه سال 1389 09:53
روزها از پی هم می گذرند و هر روز خسته تر از قبل آغاز می کنم صبح های به هم پیوسته را... مثل همیشه مغرور با پالتویی سنگین و خاکستری با یقه ی بلند شده و دستی در جیب آخرین روزهای پاییز را می گذرانم و ناکوک می نوازم خش خش برگها را زیر پاهایم و مستاصل که چه کنم... برگه ای که به دست داشتم با سوز پاییزی می رقصید و تاب می خورد...
-
Return
شنبه 27 آذرماه سال 1389 13:08
سلام خوبین؟ من اومدم... نه یعنی برگشتم! می دونی... وقتی برمیگردی به جایی که مدتها باهاش بودی و زندگی کردی حس می کنی جون تازه ای گرفتی! این مدت که نبودم خیلی اتفاقات افتاد.... از جا به جایی منزل گرفته تا قرارای وبلاگی و کم و بیش درس خوندن و اووووف... روزا سخت و آسون گذشت... با اشک و خنده گذشت... با دوری و دیدار گذشت......
-
کُمای مغزی
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 10:22
?Wou ld you tell me I was wrong Would you help me understand? Are you looking down upon me? Are you proud of who I am ? کاملا واضحه که چند وقته نسبت به اینجا سرد شدم... کمتر سر میزنم و کمتر می نویسم... بهم خرده نگیرید... منحنی سینوسی مغزم توو نیم سیکل منفی به سر میبره... امیدوارم به حالت قبل برگردم... تا اون موقع......
-
دل خواسته ها...
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 09:27
دلم یه مسافرت دو نفره میخواد... حتی دو روز دلم شیطنت کردن می خواد و چشم غره ، دلم یه دوچرخه سواری آروم و طولانی نزدیک ساحل میخواد ، دلم یه شب پر از حرف تا سحر میخواد ، دلم یه شب پر از سکوت تا سپیده میخواد ، دلم یه صبحونه دو نفره میخواد و ... دلم یه اتاق پر از شمع روشن میخواد و ... دلم میخواد پایین تخت بشینم و موهامو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 مهرماه سال 1389 09:28
برگشتم به همین سادگی... به همین خوشمزه گی... تعطیلات خوب و پر باری بود...توش همه چیز بود، از عروسی و مهمونی و کوه و پیک نیک و در آخر هم با یه قرار وبلاگی به پایان رسید ( البته دوستان نخواستن اسمشون رو ببرم ) تا دلتون بخواد سوژه واسه نوشتن دیدم ولی حالا که دارم می نویسم یادم نمیاد ( تقصیر من نیست جان خودم، حافظه کوتاه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 13:38
یاد گرفتم که: - با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند. - با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند. - از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم تقدیمش کنم باز هم از من بیزار خواهد بود. +پ.ن. که متاسفانه از هر سه نوعش اطراف من فراوونه... یه هفته شرکت تعطیله،خیر...
-
چه روزگاری داشتیم!!!
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 09:08
یادت میاد، اون موقع ها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم . با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم... مامانمون هم واسه دلخوشیم می پرسید ساعت چنده،ذوق مرگ می شدیم... یادت میاد، وقتی سر کلاس حوصله درس نداشتیم،الکی مداد رو بهانه می کردیم و بلند می شدیم می رفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال یک ساعت مداد می تراشیدیم یادت...
-
مرا بر صلیب پاک اندام عریان خویش بیاویز...
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 14:48
کدامین ناقوس بلند مرا از این خواب بیدار خواهد کرد؟ کدامین مسیح رمز مرگ را به من خواهد آموخت؟ کدام راهبه درس عشق و زندگی را به من یاد خواهد داد؟ و کدام کشیش انجیل پاک مسیح را با زمزمه ی آشنای خود برایم بازگو خواهد کرد؟ آری؛ تو برایم آن مسیح پاکی هستی که اندام عریان مرا بر صلیب زندگی خواهی آویخت و با زمزمه ی دلنشین خود...
-
نویسنده در دست تعمیر می باشد
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 13:16
*** به زودی در این مکان مطلبی نصب می گردد*** لطفا کمی شکیبا باشید...
-
استراق سمع با چاشنی عینی
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 09:50
عصر یک دو شنبه ی تابستانی …. داشتم آروم می رفتم که مرد میانسالی بلند بلند زمزمه می کرد که : نگاه کن که نریزد دهی چو باده به دستم ..... فدای چشم تو ساقی به هوش باش که مستم نه شیخ میدهدم توبه نه پیر مغان می ......... ز بس که توبه نمودم ز بس که توبه شکستم و درست در همین لحظه بود که نفهمیدم صدایی سردو غمگین،اما نرم و لطیف...
-
زخم چرکین قلبم...
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 09:49
هنوزم در پس یاد خاطره زخم چرکین تازیانه ی سکوت زنده میشود و هراسی مبهم به چنگهایش روح مرا میخراشد.به دروغین وعده ای از بی کسی بهشتی ساختم.خود را فریفتم و به دستهای خویش مسیحای کودک درونم را به صلیب بی گناهی میخکوب کردم.او ضجه میزد و من به غمگینانه لبخندی او را وداع گفتم.لبخند من در پس پایان داستان،خود اعتراف به گریه...
-
برای دخترم...
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 11:54
سلام عزیز دلم... سلام قربون شکل ماهت... سلام فدای چشمای قشنگت... چقدر دلم برات تنگه! و بی تاب لحظه ی دیدنتم. مامانی از راه دور این نامه رو برات می نویسه! دختر گلم، اونجا که هستی مراقب خودت باش... حسابی بخند و شاد باش و طعم خوش زندگی رو بچش! هرچند از ما دوری ولی تا اونجا که میشه از لحظاتت خوب استفاده کن که تا چند سال...
-
اشتباه
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 10:33
آندره موروا، نویسندۀ فرانسوی میگه: فقط برای کسانی میتوان بی دغدغهٔ خیال، به اشتباه خود اعتراف کرد که قابلیت پذیرش توانائی ما را نیز داشته باشند نقطه، سر خط....
-
سرفه های روح
پنجشنبه 11 شهریورماه سال 1389 09:38
روح من گاهی سرفه اش می گیرد...همانگونه که سرماخوردگی جسم،سرفه و عطسه را به همراه دارد. گاهی اوقات ویروس هایی فکری،اوضاع روح را نیز به هم می ریزد...درسته که روان ما در مغز ماست اما روح ما نیز از ناسالمی و بدکاری روان مان غمگین می شود،بیمار می شود،عطسه می کند،سرفه اش می گیرد... خلاصه اینکه روح من هم بیمار می شود.بخصوص...
-
Return
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 10:51
یک تخت دونفره چوبی با ارتفاع بلند... آیینه ای که نور مهتاب رو دو چندان نمایان می کند... دو تن برهنه به یک پهلو خوابیده ... دستان قدرتمند مرد که به نشان حمایت دور بدن ظریف زن حلقه گشته... فاصله ای بین دو تن نیست... گویی زن تن برهنه خود را شرمسارانه در آغوش مرد پنهان کرده... بوسه های هر از گاه بر گردن و نوازش های گیسوی...
-
تو خرگوش ذهن منی
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1389 10:28
و امروز... من می نویسم و تو می خوانی و من در تو ریشه می دوانم تو می نویسی و من می خوانم و تو در من ریشه می دوانی تو مرا به صلابهء نقد می کشی و ریشه ام کلفت تر می شود من هویج می شوم و ذهن تو مرا آرام آرام می جود و می بلعد چشمهایت قویتر از آنچه می باید می شود و ذهنت با چشم سوم مرا می درد من ِ دریده با ذهن خرگوشیم دنبال...
-
Previously on life
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 15:25
-
Memories-1
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1389 11:00
-
زندگی را کلیک کن!
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 09:15
صبح است. زندگی را، کلیک کن ! روی جهان کلیک کن، روی دهکده جهانی کلیک کن ! برای دیدن تصویر بزرگتر اینجا را کلیک کن، آنجا را کلیک کن، همه جا را کلیک کن، مرا کلیک کن .! با دست راست کلیک کن، با من کلیک کن، بر من کلیک کن، بی من کلیک کن، روی موسیقی آرام جهان کلیک کن ! شاهنامه را کلیک کن، بازوبند رستم را کلیک کن ! آرام کلیک...